۹۹ بار خوانده شده

بخش ۱۴ - حکایت

سیه دل امیری، شبی خفت مست
سحر بر سرش سقف ایوان نشست

به کیفر کمر بست استیزه اش
نیامد برون استخوان ریزه اش

فقیری در آن شب به صحرا بخفت
چو شد روز، آن ماجرا دید و گفت

برین بنده فرض است چندین سپاس
که ایوان چرخ است محکم اساس

ز ویرانی ایمن بود پایه اش
فراغت توان خفت در سایهاش

نیرزد به این رنج قصر بلند
شبی نیم راحت، سحرگه گزند

ندارم تمنای ایوان و کاخ
نیم تنگدل، از زمین فراخ

که باران و خورشید پرتوفکن
نه چون خشت و سنگ است پیکر شکن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۳ - حکایت
گوهر بعدی:بخش ۱۵ - حکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.