۲۸۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۲۶

منم که روی ترا بی‌نقاب میبینم
منم که در شب و روز آفتاب میبینم

توئی که پرده ز رخسار خود برفکندی
که تا جمال ترا بیحجاب میبینم

عجب عجب که به بیداری توان دیدن
مگر مگر که من این را بخواب میبینم

خیال جمله جهانرا بنور چشم یقین
بجنب بحر حقیقت سراب میبینم

ندانم از چه سبب تشنه ام چو من خود را
بذات و نعت و صفت عین آب میبینم

اگر شوند ز من مست عالمی چه عجب
از آنکه من همه خود را شراب میبینم

مرا بهیچ کتابی مکن حواله دگر
که من حقیقت خود را کتاب میبینم

چه باده خورد دل مغربی که من خود را
بسان نرگس مستت خراب میبینم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۲۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۲۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.