۲۵۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۳۹

گنج های بینهایت یافتم در کنج دل
کنج جانرا بین که چون شد کان گنج بیکران

جان من از عالم نام و نشان آمد برون
بی نشان شد تا درآمد در جهان بی کران

تا کی آمد در حزاب آباد دل کنجی بدید
تا خراب آباد دل شد سربسر معموراران

چونکه شهرستان دل معمور شد در هر نفس
کاروان ها گردد از حق سوی شهرستان روان

دل نبرده هیچ رنجی برسر گنجی رسید
آمدش تا که بدست از غیب کنجی بیکران

در شب تاریک در زمین دل فرود آمد ز چرخ
تا زمین را بگذرانید از هزاران آسمان

تا تجلی کرد مهر مشرقی در مغربی
مغربی را جمله ذرات عالم شد نهان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۳۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.