۸۵۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۶۷

تو نگاره به لطافت همگی جان و دلی
گرچه ساکن شده در مملکت آب و گلی

تو مگر باغ بهشتی که چنین مطبوعی
تو مگر فصل بهاری که چنین معتدلی

یارب این گل ز‌چه باغ است که رویش چو بدید گل
سوری رخ او زرد شده چون خجلی

چون نگار چکل خوب به خوبی تو نیست
نتوان گفت به خوبی چو نگار چکلی

به دل آن را طلبد دل که نباشد بدلش
جان بجوید دلت چونکه تو جانرا بدلی

کسل ایدوست مکن از سر کویت مارا
من چه کردم که من دلشده را در کسلی

ای دل از مسکن خود از چه به غربت رفتی
لیک باید وطن خویش ز خاطر مهلی

تو زمانی مگسل هیچ ز‌ ما در دو جهان
سر پیوند که داری که ز ما در کسلی

مغربی دیده به دیدار تو دارد روشن
گرچه باور نکند فلسفی و معتزلی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۶۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۶۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.