۲۷۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۷۹

تو ز مائی ولی ما را ندانی
ز دریایی ولی دریا ندانی

اگر دریا ندانی آن عجب نیست
عجب این است که صحرا را ندانی

بجان و تن ز بالائی و زیری
ولیکن زیر و بالا را ندانی

تو اشیائی و اشیا جملگی تو
اگرچه هیچ اشیا را ندانی

همه اسماء بتو هستند ظاهر
ظهور جمله اسما را ندانی

چرا غافل ز حق امهاتی
چه فرزندی که آبا را ندانی

ز آدم هن بغایت وقوفی
نه تنها آنکه حوا را ندانی

معما جهان با تو چه گویم
چو تو سرّ معما را ندانی

الا ای مغ بس عنقای مغرب
توئی با آنکه عنقا را ندانی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۷۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۸۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.