۲۴۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۱

نسزد چنین جمالی بحجاب ناز باشد
در دولتست بگذار همشه باز باشد

اگرش ببینی ایدل گله های زلف او را
بر او مگوی ترسم که سخن دراز باشد

سر و عقل و جان و دینم همه پاک بردی و غم
نخورم که عاشق آنست که پاکباز باشد

نظری بروت دارم نظری سوی رقیبت
که وصول بر حقیقت زره مجاز باشد

بنمای طاق ابرو و بگو گوش زاهد
تو که قبله را ندانی خوش از این نماز باشد

دل پر شکستگانرا صنما بچشم دلکش
منما که طایر من نه حریف باز باشد

غم دل سرود زلفش همه موبمو بشانه
عجبا کسی نجستیم و که اهل راز باشد

به نیاز نذر کردم که گر رسم بوصلت
همه از تو ناز و انکار و زمن نیاز باشد

صنما مگو که خوبان همه خون دل بر زند
بزه نبود ار یکی زین همه دلنواز باشد

هم اگر بشرع نهی است ز خون بیگناهان
تو بهانه چو نگارا که ترا جواز باشد

ز اسیر باز باشد که یکی بدر برد جان
ز نظر فتاده صیدی که اسیر ناز باشد

بشب ارشهان ببندد دربار خویش نیر
در دولت شه ماه همه شب فراز باشد

شه کشور ولایت مه منظر هدایت
که بر آن در بدایت همه را نیاز باشد

بمنی و خیف مشعر که رخ امید از ایندر
نکنم بسوی دیگر همه گر حجاز باشد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.