۱۸۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰۰

معاشران که مقیمان کوی خمّارند
چو بنگری ز دو عالم فراغتی دارند

غلام همّت آن عاشقان آزادم
که مُلک هر دو جهان در نظر نمی آرند

حریف خلوت دردی کشان خمّار است
بتی که خلوتیانش به جان طلبکارند

در آن حریم که خلوت سرای سلطان است
گدای بی سرو پا را یقین که نگذارند

شب دراز تو در خواب ناز و، مشتاقان
بر آستان درت تا به روز بیدارند

ز کوی خود من آزرده را به جور مران
که شرط نیست که آزرده را بیازارند

چهار سوی جهان موج خون دل بگرفت
ز بس که مردم چشمم سرشک می بارند

تو گرچه آتش جانی و برق دلسوزی
بیا که سوختگانت به جان خریدارند

چو جان سپردنی ست ای جلال! آخر کار
همان بِه است که در پای دوست بسپارند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.