۱۴۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۷۵

تو آفتاب بلندی و من چنین پستم
به دامنت چه عجب گر نمی رسد دستم

قدح به دست حریفان باده پیما ده
مرا به باده چه حاجت که روز و شب مستم

درون کعبه دل در شدم طواف کنان
درو هر آنچه به جز دوست بود بشکستم

از آن زمان که تو برخاستی ز مجلس انس
به جست و جوی تو یک دم ز پای ننشستم

ز بند زلف تو نگشاد جز پریشانی
مرا که از همه عالم دل اندرو بستم

من از تجلّی حُسن تو گم شدم در خود
بسان ذرّه که با آفتاب پیوستم

به هر دو پای مقیّد شدم به دام بلا
اگرچه بود گمانم که از بلا رستم

نه صبر ماند و نه هوش و نه عقل ماند و نه دین
سعادتی ست که از دست دشمنان جَستم

مگو جلال خردمند و عاقل است که نیست
اگر به عاشق و دیوانه خوانی ام هستم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۷۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۷۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.