۱۸۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۴۳

دل من چون به هوای سفری برخیزد
مشت خاکی است که از رهگذری برخیزد

می‌شود دام هوا بهر گرفتاری او
زآشیانم اگر افتاده پری برخیزد

بر زمین چون گذری گوشه چشمی می‌دار
شاید از راه تو صاحب‌نظری برخیزد

پا مزن بر من دلسوخته زآن می‌ترسم
که ز خاکسترم آن دم شرری برخیزد

پر مکرر شده خوب است که زین بعد فلک
بنشیند به زمین تا دگری برخیزد

خوب‌رویان چو گلش بر سر خود جای دهند
هر که چون غنچه ز یک مشت زری برخیزد

خبر از داغ دل لاله نداری قصاب
مگر از خاک تو خونین جگری برخیزد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۴۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۴۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.