۱۶۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۳۸

رخ خویش اگر نمائی دل عالمی ربائی
دو جهان بهم برآید ز نقاب اگر برآئی

ز مشارق هویت چو بتابد آفتابت
ز ظلال اثر نماند ز کمال روشنائی

هله ای شه مجرد بنمای طلعت خود
نه توئی بهل نه اوئی نه منی بمان نه مائی

غم خویش با که گویم بکدام راه پویم
خبر تو از که جویم تو که در صفت نیائی

بجمال لایزالت بکمال بیزوالت
بگداز هستی ما که نماند این جدائی

دل و دین چو میربائی ز پس هزار پرده
چه قیامتی که باشد چو نقاب برگشائی

چو بنزد تست روشن که بحسن بی نظیری
عجب ار جمال خود را بکسی دگر نمائی

چو خلیل عشق اوئی مگریز ز آتش دل
که گل و سمن بروید چو بآتش اندرآئی

تو سبوی پر ز آبی بکنار بحر وحدت
اگرت سبو شکسته تو شکسته دل چرائی

ز لباس هستی خود چو حسین شو مجرد
پس از آن درآ بدریا که تو مرد آشنائی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۳۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۳۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.