۱۸۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۵۸

حیف آیدم که چون تو نگار پریوشی
گردد ندیم و همنفس دیو ناخوشی

تا عالمی نسوزد از این آه آتشین
از خون دیده میزنم آبی بآتشی

عشاق را بقامت تو دل همی کشد
چون قد تو ندید کسی سرو دلکشی

سلطانیم نگر که همه شب بکوی تو
بالین ز خشت دارم و از خاک مفرشی

تا دیده دل بروی تو آنخال عنبرین
دارم بسان زلف تو حال مشوشی

من نیز بودم آدمی و عقل داشتم
دیوانه گشتم از غم چون تو پریوشی

در روز حشر مست برآید حسین اگر
نوشد ز لعل تو می صافی بیغشی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۵۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۵۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.