۲۲۵ بار خوانده شده

بخش ۱۵ - مشورت کردن راجه جسرت برای اولاد با وزیران

شبی از دور بینی خلوت آراست
ز هر یک اهل دانش مشورت خواست

برآمد از دل جسرَت دم سرد
حساب عمر خود پیرانه سر کرد

که عمرم را شمار از صد فزون است
درین اندیشه جانم غرق خون است

ندارم هیچ فرزندی ولیعهد
که بعد از من کند ناموس را جهد

اگر چه دولتی دارم کماهی
معطّل می گذارم کار شاهی

شما هریک نکو خواهید دانا
بگوئید آنچه باید کرد ما را

ز جا جنبید ازان دانش پژوهان
خرد سنجیده پیری مصلحت دان

زمین بوسید، جسرت را دعا کرد
به جان وام دعای او ادا کرد

زبان بگشاد و گفت: ای صاحب اقبال
که گیرد ماه و مهر از روی ت و فال

ازین پس غم مباش از بهر فرزند
بدین تدبیر خاطر دار خرسند

مرا این نکته نقل از چار بید است
علاج نسل تو جگ اسمید است

ز بعد جگ پی هوم آتشی سوز
چراغ خاندان زان آتش افروز

به تحسینش همه کس لب گشادند
قرار مصلحت بر جگ بدادند

ز خلوت رای چون بر تخت بنشست
گره بستش به جان و ز جان کمربست

وزیر ملک را نزدیک خود خواند
ز لب بر فرق بختش گوهر افشاند

که ما را جگ اسمید است در پیش
ترا کردم وکیل مطلق خویش

چو همت شو درین کارم مددگار
که همت کرد بر من واحب این کار

سپردش پس کلید گنج خانه
اضافه داد همت بر خزانه

که از آب و سروج آن روی جا کن
به نذر جگ شهری نو بنا کن

رها کردند پس اسپِ سیه گوش
به دنبالش دلیران ظفرکوش

مزّین بر گلویش لوحی از زر
چو ماه چارده در شب منور

بر آن زر لوح نام رای مسطور
جو بر خورشید تابان سکّۀ نور

نوشته بعد نامش کین جنیبت
به رسم جگ سر داده ست جسرت

هر آن رایی که بر جنگش بود رأی
ببندد اسپ و او گردد صف آرای

هر آن کس صلح شد معقول خاطر
دهد باج و شود در جگ حاضر

نیامد کس ز حکم رای بیرون
مطیع حکم او شد ربع مسکون

به سالی ربع مسکون را بپیمود
نبستش هر که را یارا نه آن بود

به هفت اقلیم گشت و باز گردید
نشسته رای، راه او همی دید

خراج جسرت آوردند بر سر
چه خاقان و چ ه فغفور و چه قیصر

ستاده بر سریرش تاجداران
چو نرگس زار در فصل بهاران

در آن مدت که ماند اسبش به جولان
بنای شهر نو آمد به پایان

هماندم رای با اس ب جهانگرد
به دولت شهر نو را تختگه کرد

چه شهر نو که خرم بوستانی
نشاط خوشدلی را نوجهانی

منقّش کاخهای آن زر اندود
در و دیوار مشک و عنبر اندود

نشسته جسرت اندر جگ مربع
به تخت زر به سرتاج مرصع

ز هفت اقلیم هفتاد و دو ملّت
رسیدند از صلای عام جسرت

ضیافت کرد گیتی را به احسان
که گشت از ذره تا خورشید مهمان

هر آن نعمت که در خوان جهان بود
نخوانده پیش هر کس داشت موجود

ز کار نان دهی چون دل بپرداخت
برای گنج بخشی انجمن ساخت

همی بارید یکسان تا که بودش
بفرق مور و جم باران جودش

ز بس زد بحر دستش موج گوهر
بر آورد آرزوی هفت کشور

ز جود عام او در ربع مسکون
گدا هم کیسه شد با گنج قارون

نمانده در جهان محتاج یک کس
بجز کودک به شیر مادر و بس

به رأی رای پس پیر برهمن
به رسم هوم آتش کرد روشن

بر آتش مجتمع از کار دانان
همه آتش پرست و بید خوانان

به کار جگ هر یک پا فشردند
بخور هوم آتش را سپردند

به حکم چار بید آتش پرستان
چو اس ب جگ را کردند قربان

در آتش سوختند آن اسب موجود
که رسم جگ اسمید این چنین بود

ز آتش جلوه گر شد شخصی از نور
فروغ طلعتش چون آتش طور

تنش در شعله چون یاقوت شاداب
سراپا آتشین چون کرم شب تاب

ز آتش کرده پیراهن تن او
چو خورشید و شفق پیراهن او

به جسرت گفت خیز ای رای برگیر
به جام زر برنج پخته در شیر

که این پسخوردهٔ روحانیان است
به جسم آرزوی مرده، جانست

برو دیگر ز نومیدی مکش آه
که جگ تو شده مقبول درگاه

طفیل جگ چو این آتش فروزی
ترا خود چار فرزند است روزی

چنان طالع شوند این چار اختر
که ماند نام تو تا روز محشر

چو جسرت دید آن نور نهانی
ز آتش یافت آب زندگانی

تواضع کرد و جام شیر بگرفت
تبرّک چون مرید از پیر بگرفت

ز بس شادی نمانده بر زمین پای
سبک بر جست و کرد اندر حرم جای

سه بانوی کلان را پیش خود خواند
به صد جان در کنار خویش بنشاند

به دست خویش کرد آن شیر تقسیم
یکی را نیم دو را نیمۀ نیم

همان شب هر سه مه را ماند امید
به نه مه بارها چیدند از بید

نخستین کوسلا شد مشرف رام
دمید از کیکیی ماهی برت نام

سویرا چون در گنجینه بگشاد
سترگن را به لچمن توأمان داد

به طفلی کین چهار ارکان دولت
توانا می شدند از ناز و نعمت

دل لچمن شدی از رام خرسند
سترگن ۵ را به برت افتاد پیوند

به هر جا رام با اقبال می رفت
چو سایه لچمن از دنبال می رفت

به بازی دو به دو هرچار نازان
همی کردند بازی ناز بازان

که آمد خال برت از مللک پنجاب
به جسرت گفت کای رای ظفریاب

به من بسپار خواهرزاد هٔ من
که در پنجاب استادان پرفن

به جان تعلیم علم و دانش و دین
کنند آن سان که گوید خلق تحسین

جوان گردد کند کسب سعادت
به پیش رای آید بهر خدمت

سوی پنجاب از فرمودهٔ شاه
برت رفت و سترگن نیز به همراه

در آن کشور هلالش گشت مهتاب
قوی سرپنجه گشت از آب پنجاب

ز حال برت تا کی گویم اینجا
من و گفتار عشق رام و سیتا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۴ - آغاز داستان رام و سیتا
گوهر بعدی:بخش ۱۶ - اندر احوال طفولیت رام
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.