۲۰۱ بار خوانده شده

بخش ۳۰ - باز گستاخی و حسد کردن مریدان بعد از آنکه توبه و استغفار کرده بودند

باز شیطان بصورتی دیگر
زد در ایشان کدورتی دیگر

بعد چندین صفا و کشف عطا
بعد چندین عروج سوی علا

مکر شیطان ببین که چونشان باز
کرد بیزار از نمازو نیاز

رخت اعمال جمله را دزدید
هر یکی زاعتقاد بر گردید

بازگشتند همچو اول بار
می و مستی گذشت و ماند خمار

روشنی شد بدل بتاریکی
صحت تن برنج باریکی

چشم زخمی رسید از غیرت
تا شود جمله خلق را عبرت

تا که خایف بوند در ره دین
نشوند ایمن از ابلیس لعین

تکیه بر زهد و بر عمل نکنند
شادمانی بهر امل نکنند

گرچه گردند از عمل دریا
جمله باشند خایف و جویا

عاجزانه روند این ره را
نهلند از کف خود آگه را

هیچ بی پیشوا قدم ننهند
دامنش را ز دست خود ندهند

گرچه آن خمرشان کند مسرور
نشوند از بله بدان مغرور

حال آن جمع یادشان آید
ترسشان هر نفس بیفزاید

گر رسدشان ز حق هزار عطا
نشوند ایمن از کمین قضا

قوت و زور زارشان دارد
در عبادت بکارشان دارد

در تنعم کنند مسکینی
گاه شادی و عیش غمگینی

زان چنان چشم زخم روز و شبان
ترس ترسان بوند ناله کنان

هله ای زاهدان شب بیدار
هله ای عالمان خوش رفتار

هل ای رهروان ز پیر و فتی
هله ای صادقان بی همتا

هله ای بندگان آن حضرت
هله ای طالبان آن دولت

هله آنها که که از جهان رستید
از چنین دام بی امان جستید

هله آنها که پاک بازانید
هر یکی در شکار بازانید

هله آنها که فارغ از خلقید
شده قانع بکهنۀ دلقید

هله آنها که بی خورش سیرید
در چنین بیشه هر یکی شیرید

هله آنها که بر شما آتش
همچو گل شد لطیف و تازه و خوش

هله آنها که بر شما طوفان
گشت چون جسر تا روید بر آن

هله آنها که بر هوا رفتید
سبک ار چه بتن قوی زفتید

ترس ترسان روید این ره را
تا ببینید روی آن شه را

دشمن جانتان چو شیطان است
نبود ایمن آنکه ان س ان است

دشمن خرد نیست زو ترسید
مکر او را ز رهروان پرسید

صدهزاران هزار چون ما را
قصد کرد از برای یغما را

همچو آدم که اصل و بابا بود
جد هر مؤمنی و ترسا بود

انبیا و اولیا ز پشت وی اند
گرچه از مصر و از عراق وری اند

مقتدا و خلیفۀ یزدان
هر فرشته اش سجود کرده ز جان

با چنین آدم علیم صفی
با چنین پیشوا و یار وفی

مکرها کرد و عاقبت او را
کرد بیرون ز جنة المأوی

از کمین نقل نقل کرد از عهد
گندمی را نمود بیش از شهد

دام ر ا زیر دانه پنهان کرد
تا ورا صید همچو مرغان کرد

با تو مسکین که کم ز عصفوری
چه کند فکر کن چه مغروری

دشمن آدم است بچگانش
کو کسی کو نشد پریانش

باز چون شمس دین بدانس ت این
که شدند آن گروه پ ر از کین

آن محبت برفت از دلشان
باز شد دل زبون آن گلشان

عقلشان شد اسیر نفس و هوی
مؤمنان گشته از هوا ترسا

ن فسهای خبیث جوشیدند
باز در قلع شاه کوشیدند

گفت شه با ول د که دیدی باز
چون شدند از شقا همه دمساز

که مرا از حضور مولانا
که چو او نیست هادی و دانا

فکنندم جدا و دور کنند
بعد من جملگان سرور کنند

خواهم این بار آنچنان رفتن
که نداند کسی کجایم من

همه گردند در طلب عاجز
ندهد کس نشان ز من هرگز

سالها بگذرد چنین بسیار
کس نیاید ز گرد من آثار

چون کشانم دراز گویند این
که ورا دشمنی بکشت یقین

چند بار این سخن مکرر کرد
بهر تأکید را مقرر کرد



اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۲۹ - استغفار حسودان از کرده های خویش
گوهر بعدی:بخش ۳۱ - ناپدید شدن شمس الدین
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.