۲۱۵ بار خوانده شده

بخش ۶۱ - در بیان آنکه هرچه از شیخ واصل آید آن را از خدای تعالی باید دیدن زیرا که شیخ پیش از مرگ مرده است و حق در او تصرف میکند و در دست قدرت حق همچون آلت مرده است چنانکه تیشۀ و اره بدست نجار و کلک و قلم بدست نقاش و در بیان آنکه چون ماجرا میان ولد و شیخ صلاح الدین عظم اللّه ذکره دراز کشید ولد را معلوم شد که بفکر و معرفت آنچه خلاصۀ کار است نخواهد روی نمودن از آن حالت بگذشت.

هر چه آید ز شیخ ای دانا
همچنان دان ز حق که نیست جدا

هرچه آلت کند ز شخص بدان
مارمیت اذ رمیت را برخوان

گفت یزدان که احمد مختار
هست آلت منم از او برکار

هرچه آید از او مبین ازوی
کو ز خود مرده است و از من حی

جنبش تیشه باشد از نجار
حرکات پیمبر از جبار

چشم بگشا اگر نئی اعمی
اولیا را جدا کن از اعدا

اولیا گوهرند و اعدا سنگ
اولیا صافی اند و اعدا رنگ

گوهر و سنگ را یکی مشمر
فرق میکن اگر نئی چون خر

اولیا نور محض و اعدا کور
اولیا آب عذب و اعدا شور

وصفشان در زبان کجا گنجد
بحر در ناودان کجا گنجد

سر حق است هر ولی بجهان
بیگمان سر بود ز عام نهان

سر مخلوق چون نهان باشد
سر خالق بدان چسان باشد

گر شوی آگه ازولی خدا
دانکه گردی تو جان ارض و سما

مغز هستی و نیستی باشی
نور بر جمله همچو خور پاشی

هرکشان دید او از ایشان است
نیست بیگانه بل ز خویشان است

هم ولی را ولی تواند دید
مصطفی را علی تواند دید

زاغ را هیچ بلبلی نگزید
زانکه ناجنس جنس را ن س زید

زین نسق در میان سخنها رفت
تا که شد ماجرا ز گفتن زفت

آخر کار شد مرا معلوم
که نگردد بگفت این مفهوم

سخن و گفتگو حجاب ره است
در ره وصل گفتگو تبه است

گفتگو هستی است و آن پرده است
هر که هستی گزید او مرده است

گفتگوئی که آن ز هستی نیست
غیر ذوق و صفا و مستی نیست

آن چنان گفت نادرست بدان
بشنو این را ز حق نه ز ادمیان

نی که هرچه پ ری زده گوید
از بدو نیک هر طرف پوید

همه گویند قول و فعل پری است
آن مسلمان ازاین دو سخت بری است

همچنین چون کسی شراب خورد
بر زبان لفظهای فحش برد

همه گویند کو نمی گوید
آن سخنها ز باده میروید

بادۀ حق که اصل مستی هاست
آفت تار و پود هستی هاست

چون کسی مس ت از آن شراب شود
تو یقین دانکه بس خراب شود

هستی کوه او کهی گردد
گاه بیخود شود گهی گردد

گردش و بیخودیش یک باشد
زانکه آن خمر هر سوش پاشد

گاه مستی اگر سخن گوید
همه از سکر امر کن گوید

نبود او میان آن گفتن
همچو فعلی که زاید از خفتن

مرد در خواب نیک و بد چو کند
دست بر زانوی ندم نزند

زانکه او نیست اندر آن مختار
بی وی آمد از او چنان کردار

رمز گفتم اگر بود خردت
سوی باقی این سخن بردت

این سخن را نه حد بود نه کران
آن بگو کان شه زمین و زمان

گفت کز موعظه نفس کم زن
دم مزن ور زنی زمن دم زن



اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۶۰ - در بیان موعظه و معرفت گفتن ولد در خدمت شیخ صلاح الدین عظم الله ذکره و فرمودن او که خواهم که تو نمانی تا از تو موعظه و معرفت من گویم که در عالم وحدت دوی نمیگنجد و مثل آوردن
گوهر بعدی:بخش ۶۲ - در بیان آنکه چون ولد از قیل و قال عقلی و نقلی بگذشت جان او چون دریا بجوش آمد و امواج سخن از دل او جوشیدن گرفت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.