۲۱۶ بار خوانده شده

فصل ۳۹

آن سر خیل مهجوران را کمالی هست. آری دست تلبیس در کمر صد و بیست و چهارهزار مرد مردانه که روندگان عالم تقدیس بوده‌اند کرده باشد وَما اَرْسَلنا مِنْ قَبْلِکَ مِنْ رَسولِ وَلانَبی الّا اِذا تَمنّی اَلْقَی الشَیطانُ فی اُمنِیَّتِهِ. بی کمال نبود ابوالقاسم گرگانی قدَّس اللّه روحَهُ گفتی چندین سالست تا روندۀ ابلیس صفت طلب میکنم ونمی‌یابم آنجا که نظر سر اوست کس را بدان راه نیست از آن بزبان حال می‌گوید:

هم جور کشم بتا و هم بستیزم
با مهر تو مهر دگری نامیزم

جانی دارم که بار عشقت بکشد
تا در سر کارت نکنم نگریزم
شاید که تو رموز و اشارات او را نتوانی شنید اما جبرئیل صفتی باید تا دزدیده در اسرار کار او نظر کند پس باطن را از آن خبر کند آن یکی در غلبات سکر چون نام او شنیدی صلوات گفتی او در عالم صورت خود رادر نظر او داشت و گفت وَیْحَکَ تحفۀ حضرت او بما لعنت آمده است و ما از دوستی او آن را بهزار جان در برگرفته‌ایم و ذُلّ بدَل رحمت برگرفته‌ایم چه گوئی اگر ترا معشوق بروجه یادگار گلیمی سیاه فرستد شاید کسی ترا در مقابلۀ آن تسبیحی دهد و آن ازتو بستاند عاشقان دانند که یادگار معشوق را چه قدر بود بنزد عاشقان کار افتادۀ دل بباد داده، خلعت باید که از درگاه پادشاه بود اگر اطلس و اگر گلیم سیاه، همان عجب حالی عاشقان را محنت و دولت چون از معشوق بود یک رنگ بود و رحمت و لعنت در کنه مراد هم سنگ وَهذا کَمالٌ فی العشق.
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:فصل ۳۸
گوهر بعدی:فصل ۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.