۲۳۶ بار خوانده شده

فصل ۴۱

عاشقی از کمال شوق و قلق و ضجرت بر در سرای معشوق آمد حلقه بر سندان زد و در وله و حیرت افتاد بر ضمیرش گذر کرد که اگر معشوق گوید کیست چه گویم اگر گویم منم گوید ترا با توئی تو در عالم ما بار نیست و در ولایت ما کارنه و اگر گویم توئی گوید من در هودج کبریاء خود متمکنم و از وجود تو مستغنی باز شو و در گداز شو مسکین تا در زد بر قدم انتظار بیچاره و زار و شرمسار بماند و میگفت:

وَخِجْلَتی مِنْ وَقَوفی بابَ دارِهِم
وَقَولُ قائِلِهِمْ مَنْ اَنْتَ یارَجُلُ

قُلْتُ الْغَریبُ الذَّی ضَلَّ الطَّریقُ بِه
فَاَرْشِدُونی فَقَدُ ضاقَتْ بِیَ الحِیلُ

قالوا انْصَرِفْ راجِعالَیْسَ الْطَریقُ کَذا
کَیْفَ انْصِرافی وَلِیْفی ذِکْرِکُمْ شَغَلٌ
آفتاب آسمانسلوک و مفخر جملۀ سلاطین و ملوک عَلَیْهِ اَفْضَلُ الصَلَواتِ چون بر در خلوت خانۀ انس عاشقان که از عالم بی نشان نشانست برسید از قوت عشق و کمال شوق خواست که قدم در نهد پیک حضرت دامن دِرّاعۀ عصمتش تاب داد و گفت هوشیار باش سر از گریبان عشق برآورده و از عالم بی نشان معشوق خبر آوردۀ و گفتۀ که اگر غضب او داغ قهر بر نواصی مقربان مَلَاء اَعْلی که طراز لایَعصونَ اللّهَ مااَمْرَهُم بر کسوت وجود دارند کشد ازوعدل بود و اگر رحمت عزت او تاج بر فرق مخذولان حضیض سفلی که داغ کَلّا اِنَّهُم عَن رَبِهِم یَومَئذٍ لَمَحجوبون.. برجباه وجود دارند نهد ازو فضل بود بی اذن درین بارگاهدر مرو و این را بر خلوت خانه حُمَیْراء قیاس مکن زیرا که معشوق بی نیاز است و بی شریک و بی انباز:

در عالم خود اگر مکانی سازی
بیخود شوی و ببوی خود درسازی

بهتر باشد از آنکه از طنازی
با هستی خود تو عشق کمتر بازی
خوش گفته است آن عزیز شرطست که:

چون در حرم عشق درآئی اول
زان پیش که پا درو نهی سر بنهی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:فصل ۴۰
گوهر بعدی:فصل ۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.