۲۱۲ بار خوانده شده

فصل ۱۸۲

پادشاهی عاشقی را گفت خواهی که من باشی گفت خواهم که من نباشم یعنی چون مرا از حریت من دل گرفته است بدان عوائق که تو بدان گرفتاری کی بنده شوم ای برادر عاشق باید که آزاد بود و بغم شاد بود آرزومند و دربند بود لعمری چون آرزومند او بود:

موقوف بجان اگر بمانی مانی
زیرا که چو در عالم جانی جانی

این نکته اگر نیک بدانی دانی
هرچیز که در جستن آنی آنی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:فصل ۱۸۱
گوهر بعدی:فصل ۱۸۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.