۲۵۴۹ بار خوانده شده

بخش ۱۱ - در پژوهش این کتاب

مرا چون هاتف دل دید دمساز
بر آورد از رواق همت آواز

که بشتاب ای نظامی زود! دیرست
فلک بد عهد و عالم زود سیرست

بهاری نو برآر از چشمه ی نوش!
سخن را دست بافی تازه در پوش

در این منزل به همت ساز بردار!
درین پرده به وقت آواز بردار!

کمین سازند، اگر بی‌وقت رانی
سراندازند، اگر بی‌وقت خوانی

زبان بگشای چون گل روزکی چند
کز این کردند سوسن را زبان‌بند

سخن پولاد کن! چون سکه ی زر
بدین سکه درم را سکه می‌بر

نخست آهنگری باتیغ بنمای
پس آنگه صیقلی را کارفرمای

سخن کان از سر اندیشه ناید
نوشتن را و گفتن را نشاید

سخن را سهل باشد نظم دادن
بباید لیک بر نظم ایستادن

سخن بسیار داری اندکی کن
یکی را صد مکن صد را یکی کن

چو آب از اعتدال افزون نهد گام
ز سیرابی به غرق آرد سرانجام

چو خون در تن ز عادت بیش گردد
سزای گوشمال نیش گردد

سخن کم گوی تا بر کار گیرند
که در بسیار، بد بسیار گیرند

تو را بسیار گفتن، گر سلیم است
مگو بسیار، دشنامی عظیم است

سخن جان است و جان داروی جان است
مگر چون جان ،عزیز از بهر آن است

تو مردم بین که چون بی رای و هوشند
که جانی را به نانی می‌فروشند

سخن گوهر شد و گوینده غواص
به سختی در کف آید گوهر خاص

ز گوهر سفتن استادان هراسند
که قیمت مندی گوهر شناسند

نبینی وقت سفتن مرد حکاک
به شاگردان دهد در خطرناک

اگر هشیار اگر مخمور باشی
چنان زی کز تعرض دور باشی

هزارت مشرف بی‌جامگی هست
به صد افغان کشیده سوی تو دست

به غفلت بر میاور یک نفس را
مدان غافل ز کار خویش کس را

نصیحت‌های هاتف چون شنیدم
چو هاتف روی در خلوت کشیدم

در آن خلوت که دل دریاست آنجا
همه سرچشمه‌ها آنجاست آنجا

نهادم تکیه گاه افسانه‌ای را
بهشتی کردم آتشخانه‌ای را

چو شد نقاش این بتخانه دستم
جز آرایش بر او نقشی نبستم

اگر چه در سخن کآب حیاتست
بود جایز هر آنچ از ممکنات است

چو بتوان راستی را درج کردن
دروغی را چه باید خرج کردن؟

ز کژ گوئی سخن را قدر کم گشت
کسی کو راستگو شد محتشم گشت

چو صبح صادق آمد راست گفتار
جهان در زر گرفتش محتشم‌وار

چو سرو از راستی بر زد علم را
ندید اندر خزان تاراج غم را

مرا چون مخزن‌الاسرار گنجی
چه باید در هوس پیمود رنجی؟

ولیکن در جهان امروز کس نیست
که او را درهوس نامه هوس نیست

هوس پختم به شیرین رستگاری
هوسناکان غم را غمگساری

چنان نقش هوس بستم بر او پاک
که عقل از خواندنش گردد هوسناک

نه در شاخی زدم چون دیگران دست
که بر وی جز رطب چیزی توان بست

حدیث خسرو و شیرین نهان نیست
وزآن شیرین‌تر الحق داستان نیست

اگر چه داستانی دلپسند است
عروسی در وقایه شهربند است

بیاضش در گزارش نیست معروف
که در بردع سوادش بود موقوف

ز تاریخ کهنسالان آن بوم
مرا این گنجنامه گشت معلوم

کهنسالان این کشور که هستند؟
مرا بر شقه ی این شغل بستند

نیارد در قبولش عقل سستی
که پیش عاقلان دارد درستی

نه پنهان بر درستیش آشکار است
اثرهایی کز ایشان یادگار است

اساس بیستون و شکل شبدیز
همیدون در مداین کاخ پرویز

هوسکاری آن فرهاد مسکین
نشان جوی شیر و قصر شیرین

همان شهرود و آب خوشگوارش
بنای خسرو و جای شکارش

حدیث باربد با ساز دهرود
همان آرامگاه شه به شهرود

حکیمی کاین حکایت شرح کردست
حدیث عشق از ایشان طرح کردست

چو در شصت اوفتادش زندگانی
خدنگ افتادش از شست جوانی

به عشقی در که شصت آمد پسندش
سخن گفتن نیامد سودمندش

نگفتم هر چه دانا گفت از آغاز
که فرخ نیست گفتن، گفته را باز

در آن جزوی که ماند از عشقبازی
سخن راندم به پشت مرد غازی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۰ - در مدح شاه مظفرالدین قزل ارسلان
گوهر بعدی:بخش ۱۲ - سخنی چند در عشق
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.