۲۲۴۲ بار خوانده شده
مرا کز عشق به ناید شعاری
مبادا تا زی ام جز عشق کاری!
فلک جز عشق محرابی ندارد
جهان بیخاک عشق آبی ندارد
غلام عشق شو که اندیشه این است
همه صاحب دلان را پیشه این است
جهان عشق است و دیگر زرق سازی
همه بازی ست الا عشق بازی
اگر بیعشق بودی جان عالم
که بودی زنده در دوران عالم؟
کسی کز عشق خالی شد فسردست
گرش صد جان بود بیعشق مردست
اگر خود عشق هیچ افسون نداند
نه از سودای خویشت وارهاند
مشو چون خر به خورد و خواب خرسند!
اگر خود گربه باشد دل در او بند!
به عشق گربه گر خود چیرباشی
از آن بهتر که با خود شیرباشی
نروید تخم کس بیدانه ی عشق
کس ایمن نیست جز در خانه ی عشق
ز سوز عشق بهتر در جهان نیست
که بی او گل نخندید ابر نگریست
شنیدم عاشقی را بود مستی
و از آنجا خاست اول بتپرستی
همان گبران که بر آتش نشستند
ز عشق آفتاب، آتش پرستند
مبین در دل که او سلطان جان است
قدم در عشق نه، که او جان جان است
هم از قبله سخن گوید هم از لات
همش کعبه خزینه هم خرابات
اگر عشق اوفتد در سینه ی سنگ
به معشوقی زند در گوهری چنگ
که مغناطیس اگر عاشق نبودی
بدان شوق آهنی را چون ربودی
و گر عشقی نبودی بر گذرگاه
نبودی کهربا جوینده ی کاه
بسی سنگ و بسی گوهر بجایند
نه آهن را نه که را میربایند
هرآن جوهر که هستند از عدد بیش
همه دارند میل مرکز خویش
گر آتش در زمین منفذ نیابد
زمین بشکافد و بالا شتابد
و گر آبی بماند در هوا دیر
به میل طبع هم راجع شود زیر
طبایع جز کشش کاری ندانند
حکیمان این کشش را عشق خوانند
گر اندیشه کنی از راه بینش
به عشق است ایستاده آفرینش
گر از عشق آسمان آزاد بودی
کجا هرگز زمین آباد بودی؟
چو من بیعشق خود را جان ندیدم
دلی بفروختم جانی خریدم
ز عشق آفاق را پردود کردم
خرد را دیده خوابآلود کردم
کمر بستم به عشق این داستان را
صلای عشق در دادم جهان را
مبادا بهرهمند از وی خسیسی
به جز خوشخوانی و زیبانویسی
ز من نیک آمد این، ار بد نویسند
به مزد من، گناه خود نویسند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
مبادا تا زی ام جز عشق کاری!
فلک جز عشق محرابی ندارد
جهان بیخاک عشق آبی ندارد
غلام عشق شو که اندیشه این است
همه صاحب دلان را پیشه این است
جهان عشق است و دیگر زرق سازی
همه بازی ست الا عشق بازی
اگر بیعشق بودی جان عالم
که بودی زنده در دوران عالم؟
کسی کز عشق خالی شد فسردست
گرش صد جان بود بیعشق مردست
اگر خود عشق هیچ افسون نداند
نه از سودای خویشت وارهاند
مشو چون خر به خورد و خواب خرسند!
اگر خود گربه باشد دل در او بند!
به عشق گربه گر خود چیرباشی
از آن بهتر که با خود شیرباشی
نروید تخم کس بیدانه ی عشق
کس ایمن نیست جز در خانه ی عشق
ز سوز عشق بهتر در جهان نیست
که بی او گل نخندید ابر نگریست
شنیدم عاشقی را بود مستی
و از آنجا خاست اول بتپرستی
همان گبران که بر آتش نشستند
ز عشق آفتاب، آتش پرستند
مبین در دل که او سلطان جان است
قدم در عشق نه، که او جان جان است
هم از قبله سخن گوید هم از لات
همش کعبه خزینه هم خرابات
اگر عشق اوفتد در سینه ی سنگ
به معشوقی زند در گوهری چنگ
که مغناطیس اگر عاشق نبودی
بدان شوق آهنی را چون ربودی
و گر عشقی نبودی بر گذرگاه
نبودی کهربا جوینده ی کاه
بسی سنگ و بسی گوهر بجایند
نه آهن را نه که را میربایند
هرآن جوهر که هستند از عدد بیش
همه دارند میل مرکز خویش
گر آتش در زمین منفذ نیابد
زمین بشکافد و بالا شتابد
و گر آبی بماند در هوا دیر
به میل طبع هم راجع شود زیر
طبایع جز کشش کاری ندانند
حکیمان این کشش را عشق خوانند
گر اندیشه کنی از راه بینش
به عشق است ایستاده آفرینش
گر از عشق آسمان آزاد بودی
کجا هرگز زمین آباد بودی؟
چو من بیعشق خود را جان ندیدم
دلی بفروختم جانی خریدم
ز عشق آفاق را پردود کردم
خرد را دیده خوابآلود کردم
کمر بستم به عشق این داستان را
صلای عشق در دادم جهان را
مبادا بهرهمند از وی خسیسی
به جز خوشخوانی و زیبانویسی
ز من نیک آمد این، ار بد نویسند
به مزد من، گناه خود نویسند
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۱۱ - در پژوهش این کتاب
گوهر بعدی:بخش ۱۳ - عذر انگیزی در نظم کتاب
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.