هوش مصنوعی:
شیخ بوسعید به درخواست استاد امام، هر هفته در خانقاه او مجلس برگزار میکرد. در یکی از این مجالس، شیخ عبداللّه باکو که منکر شیخ بوسعید بود، با تمسخر گفت «بس باد که در باد است!». شیخ بوسعید بلافاصله پاسخ داد «در باد معدن باد است» و ادامه داد. استاد امام به عبداللّه تذکر داد که شیخ بر افکار و اعمال حاضرین آگاه است. عبداللّه در دل از خود پرسید چرا چنین حالاتی به دیگران ظاهر نمیشود. شیخ بوسعید پاسخ او را خواند و گفت هر کس به اندازه بخت خود بهرهمند میشود. سپس از عبداللّه خواست دل خوش کند، اما عبداللّه شرط کرد شیخ به خانقاه او بیاید. شیخ پاسخ داد برای بزرگان میآید، نه برای او. این سخن باعث گریه جمعیت و توبه عبداللّه شد.
رده سنی:
15+
متن دارای مفاهیم عرفانی و اخلاقی نسبتاً پیچیده است و درک کامل آن نیاز به بلوغ فکری و آشنایی با مبانی تصوف دارد. همچنین، گفتوگوهای موجود ممکن است برای کودکان و نوجوانان کمسنوسال نامفهوم باشد.
حکایت شمارهٔ ۱۹
آوردهاند که چون استاد امام را آن انکار برخاست از میان، از شیخ درخواست کرد کی هر هفته یک بار میباید کی درخانقاه من مجلس گویی. شیخ اجابت کرد و درهفته یک روز آنجا مجلس گفتی. یک روز نوبت مجلس بود، و کرسی نهاده بودند، و مردم میآمدند و مینشستند، شیخ عبداللّه باکودرآمد بپرسیدن استاد امام، چون یکدیگر را پرسیدند شیخ عبداللّه باکو گفت این چیست؟ استادامام گفت از آن شیخ بوسعیدست، مجلس خواهد گفت، بنشین تا بشنوی. عبداللّه گفت من او را منکرم یعنی معتقد نیستم استاد امام گفت. گوش دار کی این مرد مشرفست بر خواطرها، تا هیچ حرکت نکنی و هیچ چیز نیندیشی، کی او حالی بازنماید. پس شیخ بوسعید درآمد و بر کرسی رفت و مقریان برخواندند و شیخ دعا بگفت و در سخن آمد. شیخ عبداللّه باکو آهسته گفت باخود: بس باد کی دربادست! او هنوز سخن تمام نکرده بود، شیخ روی سوی او کرد و گفت: در باد معدن بادست. این کلمه بگفت و با سر سخن شد. استاد امام شیخ عبداللّه را گفت چه کردی؟ گفت چنین گفتم. استاد گفت ترا نگفتم کی هیچ مگوی کی این مرد مشرفست بر هرچ کنی و اندیشی. چون شیخ در سخن گرم شد و شیخ عبداللّه آن حالت او مشاهده کرد، با خود اندیشه کرد که چندین موقف بتجرید بیستادم و چندین مشایخ رادیدم و نود و اند سالست که تا درخدمت مشایخام سبب چیست کی این همه برین مرد اظهار میشود و بر ما نمیشود؟ شیخ در حال روی بوی کرد و گفت ای خواجه:
تو چنانی که ترا بخت چنانست و چنان
من چنینام که مرا بخت چنین است و چنین
وصلی اللّه علی محمد و آله اجمعین و دست بر وی فرود آورد و از کرسی فرود آمد و پیش استاد امام و عبداللّه باکوشد. چون بنشستند شیخ باستاد گفت کی با این خواجه بگو کی دل خوش کن. شیخ عبداللّه گفت آنوقت دل خوش کنم کی تو هر پنجشنبه بخانقاه من میبیایی. شیخ گفت بسیار بزرگان و مشایخ را چشم بر تو افتادست، ما بدان نظرها میآییم نه بتو. چون شیخ این سخن بگفت گریستن و خروش از جمع برآمد و شیخ عبداللّه آن انکار از دل بیرون کرد و جملۀ جمع صافی شدند..
تو چنانی که ترا بخت چنانست و چنان
من چنینام که مرا بخت چنین است و چنین
وصلی اللّه علی محمد و آله اجمعین و دست بر وی فرود آورد و از کرسی فرود آمد و پیش استاد امام و عبداللّه باکوشد. چون بنشستند شیخ باستاد گفت کی با این خواجه بگو کی دل خوش کن. شیخ عبداللّه گفت آنوقت دل خوش کنم کی تو هر پنجشنبه بخانقاه من میبیایی. شیخ گفت بسیار بزرگان و مشایخ را چشم بر تو افتادست، ما بدان نظرها میآییم نه بتو. چون شیخ این سخن بگفت گریستن و خروش از جمع برآمد و شیخ عبداللّه آن انکار از دل بیرون کرد و جملۀ جمع صافی شدند..
تعداد ابیات: ۱
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:حکایت شمارهٔ ۱۸
گوهر بعدی:حکایت شمارهٔ ۲۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.