۲۱۸ بار خوانده شده

حکایت شمارهٔ ۲۲

امام الحرمین ابوالمعالی جوینی گفت قدس اللّه روحه العزیز، که چون شیخ بوسعید به نشابور آمد، پدر من او را عظیم منکر بود چنانک پیش او سخن او نتوانستی گفت. یک روز چون از نماز بامداد فارغ شد مرا گفت جامه درپوش تا به زیارت شیخ بوسعید شویم. مرا ازو عجب آمد. پس هر دو برفتیم تا بخانقاه شیخ. چون از در خانقاه در شدیم شیخ گفت: درای ای خلیل خدای به نزدیک حبیب خدای! مرا از آن سخن هم عجب آمد، پدرم درشد، شیخ در صومعه تنها بود، مریدان را آواز داد کی بیایید و مرا بردارید. و شیخ ما در آخر عمر دشوار برتوانستی خاستن، از بس ریاضت کی در اول عهد کرده بود و خود را از پای درآویخته بیشتر برتخت نشستی و پای فرو گذاشتی و بدست بر تخت قوت کردی تا بی‌مدد کسی برخیزد. دو کس بدویدند از مریدان شیخ و او را برگرفتند. شیخ پدرم را در بر گرفت و لحظۀ بنشستند و سخن گفتند چون ساعتی برآمد، استاد امام درآمد و یک زمان حدیث کردند. استاد امام برخاست و برفت. پدرم از پس پشت استاد امام می‌نگریست. شیخ دهان بر گوش پدرم نهاد و چیزی بگفت. پدرم بوسی برران شیخ داد. مرا از آن حرکت تعجب زیادت گشت. پس پدرم برخاست و بیرون آمدیم. چون بخانه رسیدیم از پدر سؤال کردم که مرا امروز از سه حالت تعجب آمد: یکی آنک شیخ بوسعید را منکر بودی و مرا بامداد فرمودی کی برخیز تا بزیارت شیخ رویم. و دوم چون به نزدیک شیخ رفتیم گفت درآی ای خلیل خدای به نزدیک حبیب خدای. سیم چون استاد بیرون رفت تو از پس قفای استاد می‌نگریستی، شیخ چیزی بگوش تو در گفت، تو بوسی برران او نهادی. پدر گفت بدانک من دوش بخواب دیدم کی بموضعی عزیز و متبرّک و جایی خوش می‌گذشتم، شیخ بوسعید را دیدم که در آن جای مجلس می‌گفت و خلق بسیار نشسته، من از غایت انکاری که باوی بود روی از آن موضع بگردانیدم. هاتفی آواز داد کی روی از کسی می‌گردانی که به منزلت حبیب خدای است در زمین! چون بشنیدم مرا غیرت بشریت دامن گرفت با خود اندیشیدم کی اگر او به منزلت حبیب خدایست تا من بمنزلت کی باشم. آواز آمد کی تو بمنزلت خلیل خدایی. من بیدار شدم از آن انکار که مرا با شیخ بود هیچ نمانده بود بلک بعوض هر داوری هزاردوستی پدید آمده بود. امروز به زیارت او شدیم، گفت درآی ای خلیل خدای نزدیک حبیب خدای، باز نمود که من بفراست و کرامت برآنچ تو دوش بخواب دیدۀ اطلاع دارم. چون استاد امام برخاست من بر اثر او می‌نگریستم، بر خاطرم می‌گذشت که اگر شیخ درجۀ حبیب دارد و من درجۀ خلیل، درجۀ استاد امام چیست؟ شیخ دهان بر گوش من نهاد و گفت درجۀ کلیم خدای تعالی. از آن اشراف خاطر او بر ضمایر بندگان ایزد سبحانه و تعالی، تعجب کردم و سر فرو بردم و بوسی برران شیخ دادم. من با پدر گفتم حالت این منزلتها چگونه توانم دانست؟ پدرم این حدیث باسناد درست روایتکرد کی رسول می‌گوید صلعم کی: عُلماءُ اُمَّتی کَاَنْبیاءِ بَنی اِسْرائیل و بعد از آن با پدر به سلام شیخ می‌رفتم.
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت شمارهٔ ۲۱
گوهر بعدی:حکایت شمارهٔ ۲۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.