۱۹۳۳ بار خوانده شده

بخش ۱۳ - عذر انگیزی در نظم کتاب

در آن مدت که من در بسته بودم
سخن با آسمان پیوسته بودم

گهی برج کواکب می‌بریدم
گهی ستر ملایک می‌دریدم

یگانه دوستی بودم خدائی
به صد دل کرده با جان آشنائی

تعصب را کمر در بسته چون شیر
شده بر من سپر بر خصم شمشیر

در دنیا به دانش بند کرده
ز دنیا دل بدین خرسند کرده

شبی در هم شده چون حلقه ی زر
به نقره نقره زد بر حلقه ی در

درآمد سر گرفته سر گرفته
عتابی سخت با من در گرفته

که احسنت ای جهاندار معانی
که در ملک سخن صاحبقرانی

پس از پنجاه چله در چهل سال
مزن پنجه در این حرف ورق مال

درین روزه چو هستی پای بر جای
به مردار استخوانی روزه مگشای

نکرده آرزو هرگز تو را بند
که دنیا را نبودی آرزومند

چو داری در سنان نوک خامه
کلید قفل چندین گنج‌نامه

مسی را زر بر اندودن غرض چیست
زر اندر سیم‌تر زین می‌توان زیست

چرا چون گنج قارون خاک بهری
نه استاد سخن گویان دهری؟

در توحید زن کآوازه داری
چرا رسم مغان را تازه داری

سخندانان دلت را مرده دانند
اگر چه زندخوانان زنده دانند

ز شورش کردن آن تلخ گفتار
ترشروئی نکردم هیچ در کار

ز شیرین کاری شیرین دلبند
فرو خواندم به گوشش نکته‌ای چند

وزان دیبا که می‌بستم طرازش
نمودم نقش‌های دل نوازش

چو صاحب سنگ دید آن نقش ارژنگ
فرو ماند از سخن چون نقش بر سنگ

بدو گفتم ز خاموشی چه جویی؟
زبانت کو که احسنتی بگویی؟

به صد تسلیم گفت ای من غلامت
زبانم وقف بر تسبیح نامت

چو بشنیدم ز شیرین داستان را
ز شیرینی فرو بردم زبان را

چنین سحری تو دانی یاد کردن
بتی را کعبه‌ای بنیاد کردن

مگر شیرین بدان کردی دهانم
که در حلقم شکر گردد زبانم

اگر خوردم زبان را من شکروار
زبان چون تویی بادا شکربار!

به پایان بر چو این ره بر گشادی
تمامش کن چو بنیادش نهادی

در این گفتن ز دولت یاریت باد
برومندی و برخورداریت باد

چرا گشتی درین بیغوله پابست؟
چنین نقد عراقی بر کف دست

رکاب از شهربند گنجه بگشای
عنان شیر داری، پنجه بگشای!

فرس بیرون فکن! میدان فراخ است
تو سرسبزی و دولت سبز شاخ است

زمانه نغز گفتاری ندارد
و گر دارد چو تو باری ندارد

همایی کن، برافکن سایه بر کار!
ولایت را به جغدی چند مسپار

چراغند این دو سه پروانه ی خویش
پدیدار آمده در خانه ی خویش

دو منزل گر شوند از شهر خود دور
نبینی هیچ کس را رونق و نور

تو آن خورشید نورانی قیاسی
که مشرق تا به مغرب رو شناسی

چو تو حالی نهادی پای در پیش
به کنجی هر کسی گیرد سر خویش

هم آفاق هنر یابد حصاری
هم اقلیم سخن بیند سواری

به تندی گفتم ای بخت بلندم
نه تو قصابی و من گوسپندم

مدم دم تا چراغ من نمیرد
که در موسی دم عیسی نگیرد

به حشوی چندم آتش برمیفروز
که من خود چون چراغم خویشتن سوز

من آن شیشه‌ام که گر بر من زنی سنگ
ز نام و کنیتم گیرد جهان ننگ

مسی بینی زری در وی کشیده
به مرداری گلابی بردمیده

نبینی جز هوای خویش قوتم
بجز بادی نیابی در بروتم

فلک در طالعم شیری نموده‌است
ولیکن شیر پشمینم چه سود است؟

نه آن شیرم که با دشمن برآیم
مرا آن بس که من با من برآیم

نشاطی پیش ازین بود آن قدم رفت
غروری کز جوانی بود هم رفت

حدیث کودکی و خودپرستی
رها کن، کآن خیالی بود و مستی

چو عمر از سی گذشتت یا خود از بیست
نمی‌شاید دگر چون غافلان زیست

نشاط عمر باشد تا چهل سال
چهل ساله فرو ریزد پر و بال

پس از پنجه نباشد تندرستی
بصر کندی پذیرد، پای سستی

چو شصت آمد نشست آمد پدیدار
چو هفتاد آمد افتاد آلت از کار

به هشتاد و نود چون در رسیدی
بسا سخنی که از گیتی کشیدی

وز آنجا گر به صد منزل رسانی
بود مرگی به صورت زندگانی

اگر صد سال مانی ور یکی روز
بباید رفت ازین کاخ دل افروز

پس آن بهتر که خود را شاد داری
در آن شادی خدا را یاد داری

به وقت خوشدلی چون شمع پرتاب
دهن پرخنده داری دیده پر آب

چو صبح آن روشنان از گریه رستند
که برق خنده را بر لب ببستند

چوبی گریه نشاید بود خندان
وزاین خنده نشاید بست دندان

بیاموزم تو را گر کار بندی
که بی گریه زمانی خوش بخندی

چو خندان گردی از فرخنده فالی
بخندان تنگدستی را به مالی

نبینی آفتاب آسمان را
از آن خندد که خنداند جهان را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۲ - سخنی چند در عشق
گوهر بعدی:بخش ۱۴ - آغاز داستان خسرو و شیرین
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.