هوش مصنوعی:
شیخ حسن مؤدب در نشابور از شحنه شهر که منکر صوفیان بود، درخواست کرد تا سفرهای برای درویشان ترتیب دهد. شحنه با تمسخر مقداری پول به نماینده شیخ داد و ادعا کرد که آن را به زور گرفته است. شیخ از پول برای سفره استفاده کرد و درویشان متعجب شدند. روز بعد، جوانی اعتراف کرد که پول ارثیه پدرش را که وصیت کرده بود به شیخ بدهد، خرج خود کرده و شحنه او را تنبیه و پول را گرفته بود. وقتی شحنه فهمید پول متعلق به شیخ بوده، توبه کرد و مرید شیخ شد.
رده سنی:
12+
متن دارای مفاهیم اخلاقی و معنوی است که برای نوجوانان و بزرگسالان قابل درک و آموزنده است. همچنین، هیچ محتوای نامناسب یا خشونتآمیزی که برای کودکان مضر باشد وجود ندارد.
حکایت شمارهٔ ۴۵
روزی در نشابور شیخ قدس اللّه روحه العزیز حسن مؤدب را بخواندو گفت نزدیک شحنه باید رفت و بگوی کی درویشان را ترتیب سفرۀ کند و او شحنۀ شهر بود و منکر صوفیان. حسن گفت من روانه شدم و همه راه با خود میگفتم کی در نشابور هیچ کس ظالمتر و شیخ را منکرتر از وی نیست. این چگونه خواهد بود؟ چون نزدیک رفتم اورادیدم کی یکی را بچوب میزد و خلقی از دور نظاره میکردند. من متحیر بماندم.ناگاه چشم شحنه بر من افتاد، گفت آن صوفی آنجا چه میکند؟ یکی بیامد و ازمن سؤال کرد که اینجا چه استادۀ؟ من سلام شیخ رسانیدم که شیخ میفرماید کی ترا ترتیب سفرۀ صوفیان باید کرد. او بطریق استهزاء سخنها گفت.بعد از آندست فراز کرد و کیسۀ سیم برداشت و بسوی من انداخت وگفت: مگر شیخ میخواهد کی سفره به سیم حرام نهد؟ شیخت را بگوی این سیم همین ساعت بچوب سر سپنه(؟) ستاندم ازین مرد. من سیم برداشتم و به خدمت بنهادم. شیخ گفت بردار آنچ بجهت سفره باید ترتیب کن. درویشان بدان حالت تعجب میکردند و انکار مینمودند. من رفتم و ترتیب سفره میکردم.، شیخ دست فراز کرد و طعام تناول مینمود وجمع نیز بانکار موافقتی میکردند. دیگر روز شیخ مجلس میگفت، جوانی برخاست و به خدمت شیخ آمد و میگریست و پای شیخ را بوسه داد و گفت مرا بحل کن که من با شما خیانت کردم و قفای آن اینک خوردم. شیخ گفت چه خیانت رفته است؟ بادرویشان باز باید گفت. گفت پدرم بوقت وفات مرا بخواند و دو کیسۀ سیم بمن داد و گفت کی بعد وفات من این سیم را بخدمت شیخ رسان من وصیت پدر بجای نیاوردم، گفتم من در وجه خویش صرف کنم که میراث حلال منست. شحنه بتهمت دروغ مرا بگرفت و مؤاخذت کرد و صدچوب بر من زد و یک کیسه سیم از من بستد و من هنوز آنجا بودم کی خادم تو آمد وپیغام را رسانید. شحنه زر را بوی داد، آن سیم حلال از آن شیخ است و اینک کیسۀ دیگر من آوردم و کیسه بخدمت شیخ نهاد و گفت مرا بدانچ کردم بحل کن. شیخ گفت ای جوامرد دل مشغول مدار کی آن ما بما رسید وآن تو بتو رسید و ترا آن در راه بود. پس شیخ روی بجماعت آورد و گفت هرچ بدین جمع رسد جز حلال نباشد. این خبر به شحنه رسید، در حال به خدمت شیخ آمد و توبه کرد و ترک ظلم گرفت، و مرید شیخ شد.
تعداد ابیات: ۰
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:حکایت شمارهٔ ۴۴
گوهر بعدی:حکایت شمارهٔ ۴۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.