۲۰۶ بار خوانده شده

حکایت شمارهٔ ۵۹

خواجه اسمعیل مکرم گفت که روزی در راهی می‌رفتم، در نشابور، شیخ بوسعید مرا پیش آمد، سلام گفت، جواب خوش باز داد. من برعقب وی می‌رفتم و در پای و رکاب او نگاه می‌کردم، به خاطرم بگذشت که کاشکی شیخ مرا دستوری دادی تا بوسی بر پای او دادمی. در حال شیخ عنان اسب بازکشید تا در وی رسیدم. شیخ پای از رکاب بیرون کرد و در پیش من داشت، بوسی بر پای شیخ دادم پس اسب براند و من برفتم.
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت شمارهٔ ۵۸
گوهر بعدی:حکایت شمارهٔ ۶۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.