۲۱۱ بار خوانده شده

حکایت شمارهٔ ۱۰۱

یک روز شیخ در میهنه مجلس می‌گفت درویشی بر پای خاست و یک من گوشت التماس کرد شیخ گفت ای درویش این گوشت چه خواهی کرد؟ گفت شوربایی خواهم پخت شیخ گفت چرا گفتی شوربا که شوری در خویش افکندی! درویش گوشت را بخانه برد، مردی بیگانه را دید با زن نشسته نه بصواب، خویشتن رانگاه نتوانست داشتن کارد بر کشید و زن و مرد را در حال هلاک گردانید و گوشت آنجا بگذاشت و بگریخت.
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت شمارهٔ ۱۰۰
گوهر بعدی:حکایت شمارهٔ ۱۰۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.