هوش مصنوعی:
خواجه عمادالدین محمدبن العباس از خاطرهای در کودکی خود میگوید که در آن شیخ بوسعید در حال سخنرانی بود. شیخ متوجه اندیشههای پنهان او شد و به او اشاره کرد تا به درختی در مشهد مقدس نگاه کند. خواجه جوانی سیاهپوست و ضعیف را دید که در مقابل صورت نورانی شیخ قرار داشت. شیخ تأکید کرد که ارزش یک موی این فرد نزد خداوند از دنیا و آخرت بیشتر است و نباید فریب ظاهر را خورد.
رده سنی:
12+
محتوا شامل مفاهیم عرفانی و اخلاقی است که برای درک بهتر نیاز به سطحی از بلوغ فکری دارد. همچنین، زبان متن کمی پیچیده است و ممکن است برای کودکان کمسنوسال نامفهوم باشد.
حکایت شمارهٔ ۱۰۴
خواجه عمادالدین محمدبن العباس رحمةاللّه علیه گفت کی من هفت ساله بودم کی از پدر شنودم کی گفت: کدبانو ماهک دختر رئیس میهنه گفت: یک روز شیخ بوسعید در میهنه مجلس میگفت، آن روز شیخ صوفی سرخ پوشیده بود و دستاری سپید در سر نهاده، با رویی سرخ و سخن میگفت و من در وی نظاره میکردم وبدل خود اندیشه میکردم که خداوند سبحانه و تعالی را در جهان هیچ بندۀ هست چون شیخ؟ چون این اندیشه بخاطر من درآمد شیخ روی بمن کرد و گفت هان آنچ میاندیشی اگر خواهی که بدانی. بنگر تا ببینی. و اشارت بدان درخت کرد که بر در مشهد مقدس است. من نگاه کردم جوانی دیدم در پای درخت استاده، سیاه و خشک و ضعیف، بر ضد صورت شیخ، نیک بشولیده و سخن شیخ استماع میکرد من در وی مینگریستم و میگفتم کی این چه جای آن دارد کی شیخ مرا بدو اشارت میکند؟ من درین تفکر بودم که شیخ گفت هان بازآی! من باخود آمدم. شیخ گفت آنرا کی میبینی یک تارموی وی به نزدیک حقّ تعالی گرامیتر از دنیا وآخرتست، برنگ غره نباید بود.
تعداد ابیات: ۰
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:حکایت شمارهٔ ۱۰۳
گوهر بعدی:حکایت شمارهٔ ۱۰۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.