۱۹۲ بار خوانده شده

حکایت شمارهٔ ۲۱

درویشی بود در نشابور او را حمزة التراب گفتندی از بس تواضعی که در وی بودی. روزی به شیخ رقعۀ نبشت که تُراب قدمه. شیخ بر ظهر رقعه بنوشت این بیت را و بفرستاد:

گر خاک شدی خاک ترا خاک شدم
چون خاک ترا خاک شدم پاک شدم
و شیخ الاسلام جد این دعاگوی خواجه بوسعید چنین آورده است که جماعتی برآنند که بیتها که به زبان شیخ رفته است او گفته است و نه چنانست که اور ا چندان استغراق بودی بحضرت حقّ که پروای بیت گفتن نداشتی الا این یک بیت که بر ظهر رقعۀ حمزه نبشت و این دو بیت دیگر درست نگشته است که شیخ گفته است:

جانا بزمین خاوران خاری نیست
کش با من و روزگار من کاری نیست

با لطف و نوازش جمال تو مرا
در دادن صدهزار جان عاری نیست
دیگر همه آن بوده است که از پیران یاد داشته است.
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت شمارهٔ ۲۰
گوهر بعدی:حکایت شمارهٔ ۲۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.