۱۵۵ بار خوانده شده

حکایت شمارهٔ ۳۹

پیرزنی بود در نشابور در پهلوی خانقاه شیخ ما حجرۀ داشت و پیوسته هاون تهی کوفتی بی‌فایده تا درویشان را خاطر بشوریدی و درویشان با شیخ گله می‌کردند و شیخ هیچ نمی‌گفت. یک روز پیرزن غایب شد درویشان گفتند برویم و سر حجره‌اش باز کنیم تا بدان مشغول گردد و ما را نرنجاند. شیخ هیچ نگفت، درویشان برفتند و سر حجره‌اش بازگشادند. پیرزن بیامد و سر حجره باز دید، گفت دریغ مردی بدین بزرگی و عتابی بدین خردی!
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت شمارهٔ ۳۸
گوهر بعدی:حکایت شمارهٔ ۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.