هوش مصنوعی:
شیخ بوسعید نقل میکند که در سرخس، نزد پیر بوالفضل بودند که خبر رسید لقمان بیمار و در حال مرگ است. پیر بوالفضل به دیدار او رفت. لقمان با دیدن پیر تبسمی زد و پس از گفتوگویی کوتاه درباره توحید و تسلیم به خدا، جان سپرد. پیر بوالفضل تأیید کرد که لقمان بهراستی مرده است، اما تا وقتی که آنها آنجا بودند، چشمان لقمان بسته نشد.
رده سنی:
16+
متن دارای مفاهیم عرفانی و فلسفی است که درک آن برای مخاطبان جوانتر دشوار است. همچنین، موضوع مرگ و مفاهیم عمیق معنوی ممکن است برای کودکان مناسب نباشد.
حکایت شمارهٔ ۶۰
شیخ بوسعید گفت ما در سرخس پیش پیر بوالفضل بودیم. یکی درآمد و گفت لقمان را نالندگی پدید آمده است و فرومانده و گفت مرا برباط بورجا برید. سه روزست تا آنجاست و هیچ سخن نگفته است، امروز گفته است کی پیر بوالفضل را بگویید که لقمان میبرود، هیچ شغلی هست؟ پیر بوالفضل چون بشنید گفت آنجا رویم. برخاست و بجمع آنجا شدیم،چون لقمان وی را بدید تبسمی کرد پیر بوالفضل بر سر بالین او بنشست او در پیر مینگریست و نفسی گرم میزد و لب نمیجنبانید. یکی از جمع گفت لا اله الااللّه، لقمان تبسمی کرد و گفت یا جوامرد ما خراج بدادهایم و برات ستده و بر توحید باقی داریم. آن درویش گفت آخر خویشتن را با یاد میباید داد. لقمان گفت مرا عربده میفرمایی بر درگاه او؟ پیر بوالفضل را خوش آمد و گفت راست میگوید. ساعتی بود نفسش منقطع شد و همچنان در پیر مینگریست و هیچ تغیر در نظرش پدید نیامد. بعضی گفتند تمام شد و بعضی گفتند نشد کی هنوز نظرش درست است. پیر بوالفضل گفت تمام شد و لکن تا ما نشستهایم او چشم فراز نکند بوالفضل برخاست و لقمان چشم بر هم نهاد.
تعداد ابیات: ۰
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:حکایت شمارهٔ ۵۹
گوهر بعدی:حکایت شمارهٔ ۶۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.