۱۸۴ بار خوانده شده

حکایت شمارهٔ ۶۸

و در آن وقت کی شیخ بوسعید به نشابور بود روزی حسن را گفت برخیز و قوّالی بیار. حسن بیرون رفت و طلب کرد، کسی را نیافت، چون عاجز شد جوانی را نشان دادند در خراباتی، حسن به طلب او شد، او مست بود. پیش شیخ آمد و گفت ای شیخ همه شهر طلب کردم هیچ نیافتم الا جوانی بدین صفت. شیخ گفت او را بباید آورد. حسن جوان را بخدمت شیخ آورد چنانک از خود خبر نداشت. شیخ گفت ای جوان چیزی بر گوی! جوان بیتی شکسته بسته بگفت چنانک حال مستان بودو هم آنجا در خواب شد. شیخ گفت او را نیکو بخوابانید جوان ساعتی بخفت چون از خواب درآمد فریاد برآورد کی من کجاام؟ حسن به نزدیک رفت و حال بگفت کی ترا شیخ طلب کرد تا بیتی بگویی. پس جوان در پای یک یک می‌افتاد تا پیش شیخ رسید و پای شیخ را بوسه داد و گفت توبه کردم شیخ دست بر سر وی نهاد و موی سرش برگرفت و جامۀ شیخ در وی پوشید و در خانقاه سی سال خدمت درویشان بجای آورد به برکۀ نظر شیخ.
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت شمارهٔ ۶۷
گوهر بعدی:حکایت شمارهٔ ۶۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.