۱۸۴ بار خوانده شده

حکایت شمارهٔ ۷۱

در آن وقت کی شیخ بنشابور بود یک روز در خانقاه استاد امام مجلس می‌گفت. چون از آنجا بکوی عدنی کویان می‌رفت در راه او را ابرهیم ینال که برادر سلطان طغرل بود پیش باز آمد. چون بخدمت شیخ رسید از اسب فرود آمد و سرفرود آورد و خدمت کرد. شیخ گفت سر فرودتر آر! او سر فرودتر آورد. شیخ گفت فرودترآ! و فرودتر آورد تا سر به نزدیک زمین آورد. شیخ گفت تمام شد، بسم اللّه، برنشین! او برنشست و شیخ براند و بخانقاه آمد. مگر به خاطر درویشی بگذشت کی این چه تواند بود کی شیخ کرد با برادر سلطان طغرل؟ شیخ روی بدان درویش کرد و گفت ای درویش تو ندانی که هرکه بر ما سلام کند از بهر او کند؟ قالب ما قبلۀ تقرب خلقست والا مقصود حقّست جل جلاله ما خود در میان نیستیم و هر خدمت کی جهت حقّ باشد هر چند بخشوع نزدیکتر بود مقبولتر بود. پس ما ابرهیم ینال را خدمت حقّ تعالی فرمودیم نه خدمت خود. پس شیخ گفت کعبه را قبلۀ مسلمانان گردانیده‌اند تا خلق او را سجود می‌کنند و کعبه خود در میان نه آن درویش در زمین افتادو بدانست کی هرچ پیران کنند خاطر کسی بدان نرسد و بر هرچ ایشان کنند اعتراض نتوان کرد نه بظاهر و نه به باطن که جز حقّ نتواند بود.
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت شمارهٔ ۷۰
گوهر بعدی:حکایت شمارهٔ ۷۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.