۱۸۸ بار خوانده شده

حکایت شمارهٔ ۷۵

هم در آن وقت کی شیخ بنشابور بود یکی از ایمۀ بزرگ بیمار گشته بود، شیخ بعیادت او رفت و بنشست و اورا بپرسید، جمعی از وکیلان اسباب امام درآمدند، یکی می‌گفت فلان اسباب را چندین تخم می‌باید و یکی می‌گفت فلان مستغل را عمارت می‌باید کرد. هر یکی ازین جنس سخنی می‌گفتند و او هر یکی را جوابی می‌گفت و همگی خویش در آن مستغرق می‌کرد. چون با خویش رسید و از شیخ عذر خواست، شیخ گفت خواجه امام را بهتر ازین می‌باید مرد. او با خویشتن رسید و دانست کی خطا کرده است و حقّ بدست شیخ است و از آن استغفار کرد.
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت شمارهٔ ۷۴
گوهر بعدی:حکایت شمارهٔ ۷۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.