۱۷۷ بار خوانده شده

حکایت شمارهٔ ۷۸

آورده‌اند کی چون شیخ به شهر مرو رفت و آن ماجرا با پیر بوعلی سیاه برفت از آنجا بیرون آمد و به صحرا می‌شد، خواجۀ به حکم ارادت در رکاب شیخ می‌رفت چون شیخ بدر سرای او رسید آن خواجه عنان شیخ بگرفت و از وی استدعا کرد کی می‌باید کی شیخ بسرای من درآید و ما را مشرف گرداند. شیخ با جمع به سرای فرود آمد، ستونی بود بزرگ و بسیار چوبها را سر بروی نهاده چنانک بیشتر آن عمارت را بار برین ستون بود. چون شیخ را چشم بران ستون افتاد گفت: لاستوائک حملتَ ماحملت. چون این کلمه برزفان شیخ برفت آن خواجه گفت آری ای شیخ مرا چندین خرج افتاده است برین ستون و چندین گردون ببرده‌ام و مشقتها تحمل کرده تا این ستون را اینجا آورده‌ایم و در همه شهر ازین بزرگتر ستونی نیست. شیخ گفت ای سبحان اللّه ما کجاییم و این مرد کجاست! هم بر پای از آنجا بیرون آمد و چندانک شیخ را استدعا کرد ننشست و از آنجا برباط عبداللّه مبارک آمد و در مرو مقام نکرد و بمیهنه آمد.
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت شمارهٔ ۷۷
گوهر بعدی:حکایت شمارهٔ ۷۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.