هوش مصنوعی:
متن شامل دو داستان است. در داستان اول، شیخ کنیزکی ترک را به خواجه بوطاهر میدهد و کنیزک با وجود تغییر خدمت، همچنان به شیخ وفادار میماند و در راه دین پیشرفت میکند. در داستان دوم، شیخ بوسعید از دیدار با پیران و گفتگوی با پیر دیرینهای به نام دادا یاد میکند که سخنان حکیمانهای درباره آرامش و تسلیم در برابر خداوند بیان میکند. در پایان، شیخ درباره صبر و کشتن نفس و هوی برای رسیدن به خدا سخن میگوید.
رده سنی:
16+
متن دارای مفاهیم عمیق عرفانی و اخلاقی است که درک آن برای کودکان و نوجوانان کمسال دشوار است. همچنین، برخی عبارات نیاز به تفسیر و توضیح دارند که برای سنین بالاتر مناسبتر است.
حکایت شمارهٔ ۸۰
آوردهاند کی شیخ را بازرگانی کنیزکی ترک آورده بود و آن کنیزک خدمت شیخ میکرد و کنیزکی نیکو اعتقاد بود. شیخ کنیزک را بخواجه بوطاهر داد، کنیزک بخدمت شیخ آمد و بگریست و گفت ای شیخ من هرگز ندانستم کی تو مرا از خدمت خویش دور گردانی! شیخ گفت بوطاهر هم پارۀ ازماست،ترا بحکم او میباید بود، ما ترا از خدمت خویش دور نمیکنیم. آنگه آن کنیزک بخدمت بوطاهر میبود و خدمتهای شیخ بدست خود میکرد و در راه دین اعجوبۀ گشت و او را حالتی نیکو بود چنانک یک روز شیخ وی را گفت:
از ترکستان کی بود آرندۀ تو
گو رو دیگر بیار مانندۀ تو
و آن کنیزک والدۀ خواجه بوالفتح شیخ بود.
از سخنان شیخ بوسعیدست کی گفت:
ما میشدیم تا بحد کوهستان بدیهی رسیدیم کی آنرا طرق خوانند. آنجا فرود آمدیم و گفتیم اینجا هیچ کس بوده است از پیران؟ گفتند بلی یکی بوده است کی او را دادا گفتهاند. بسر خاک آن پیر آمدیم و زیارت کردیم و آسایشی تمام یافتیم. جماعتی از دیه بیرون آمدند، گفتیم کسی باید که دادا را دیده بود. گفتند کی پیریست دیرینه، او دیده است. کس فرستادیم تا او را آوردند. مردی بود بشکوه، از وی پرسیدیم که ای پیر دادا را دیدی؟ گفت کودک بودم کی او را دیدم. گفتیم که از وی چه شنیدی؟ گفت مرا پایگاه آن نبود که من سخن او را دانستمی لکن یک سخن یاد دارم از آن او. گفتیم برگوی. گفت روزی مرقع داری درآمد به نزدیک او و سلام گفت و گفت پای افزار بیرون کنم ایها الشیخ کی بتو بیاسایم کی در همه عالم گشتم هیچ نیاسودم و نه نیز آسودۀ را دیدم. دادا گفت ای غافل، چرا از همگی خویش دست بنداشتی تا هم تو بیاسودیی و هم خلقان بتو بیاسودندی؟ ما گفتیم تمام سخنی گفته است، مقصود ما برآمد، رنجه شدی. بازجای شو. آنگاه شیخ روی با یکی از قوم کرد و گفت: ماکلّ هذا الّا نفسکَ اِنَّ قَتَلْتَها واِلّا قَتَلَتْکَ و اِنْ صَدَمْتَها و اِلّا صَدَمَتْکَ و اِنْ شَغَلْتَها وَ اِلَّا شَغَلَتْکَ. پس شیخ گفت: لا یَصلُ الْمَخْلُوقُ اِلَی الْمَخْلُوِقِ اِلّا بِالسَّیر اِلَیْه وَلایَصلُ المَخْلوقُ اِلَیَ الخالِقِ اِلّا بالصَّبْرِ عَلَیه وَ الصَّبرُ عَلَیه بِقَتْل النَّفْسِ وَ الْهَوی فَیَقْتُلُونَ وَ یُقْتَلُونَ وَعْداً عَلَیْه حقّا.
از ترکستان کی بود آرندۀ تو
گو رو دیگر بیار مانندۀ تو
و آن کنیزک والدۀ خواجه بوالفتح شیخ بود.
از سخنان شیخ بوسعیدست کی گفت:
ما میشدیم تا بحد کوهستان بدیهی رسیدیم کی آنرا طرق خوانند. آنجا فرود آمدیم و گفتیم اینجا هیچ کس بوده است از پیران؟ گفتند بلی یکی بوده است کی او را دادا گفتهاند. بسر خاک آن پیر آمدیم و زیارت کردیم و آسایشی تمام یافتیم. جماعتی از دیه بیرون آمدند، گفتیم کسی باید که دادا را دیده بود. گفتند کی پیریست دیرینه، او دیده است. کس فرستادیم تا او را آوردند. مردی بود بشکوه، از وی پرسیدیم که ای پیر دادا را دیدی؟ گفت کودک بودم کی او را دیدم. گفتیم که از وی چه شنیدی؟ گفت مرا پایگاه آن نبود که من سخن او را دانستمی لکن یک سخن یاد دارم از آن او. گفتیم برگوی. گفت روزی مرقع داری درآمد به نزدیک او و سلام گفت و گفت پای افزار بیرون کنم ایها الشیخ کی بتو بیاسایم کی در همه عالم گشتم هیچ نیاسودم و نه نیز آسودۀ را دیدم. دادا گفت ای غافل، چرا از همگی خویش دست بنداشتی تا هم تو بیاسودیی و هم خلقان بتو بیاسودندی؟ ما گفتیم تمام سخنی گفته است، مقصود ما برآمد، رنجه شدی. بازجای شو. آنگاه شیخ روی با یکی از قوم کرد و گفت: ماکلّ هذا الّا نفسکَ اِنَّ قَتَلْتَها واِلّا قَتَلَتْکَ و اِنْ صَدَمْتَها و اِلّا صَدَمَتْکَ و اِنْ شَغَلْتَها وَ اِلَّا شَغَلَتْکَ. پس شیخ گفت: لا یَصلُ الْمَخْلُوقُ اِلَی الْمَخْلُوِقِ اِلّا بِالسَّیر اِلَیْه وَلایَصلُ المَخْلوقُ اِلَیَ الخالِقِ اِلّا بالصَّبْرِ عَلَیه وَ الصَّبرُ عَلَیه بِقَتْل النَّفْسِ وَ الْهَوی فَیَقْتُلُونَ وَ یُقْتَلُونَ وَعْداً عَلَیْه حقّا.
تعداد ابیات: ۱
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:حکایت شمارهٔ ۷۹
گوهر بعدی:حکایت شمارهٔ ۸۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.