۱۸۴ بار خوانده شده

حکایت شمارهٔ ۸۵

روزی شیخ براهی می‌گذشت، کناسان مبرز پاک می‌کردند و آن نجاست بخیک بیرون می‌آوردند، صوفیان چون آنجا رسیدند خویشتن فراهم گرفتند و می‌گریختند. شیخ ایشان را بخواند و گفت این نجاست بزفان حال با ما سخنی می‌گوید. بیک شب کی با شما صحبت داشتیم برنگ شما شدیم، از ما بچه سبب می‌گریزید؟ ما را از شما باید گریخت! چون شیخ این سخن تقریر کرد فریاد از جمع برآمد و بگریستند وحالتها رفت.
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت شمارهٔ ۸۴
گوهر بعدی:حکایت شمارهٔ ۸۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.