۱۵۳ بار خوانده شده

حکایت شمارهٔ ۱۰۰

شیخ بوسعید قدس اللّه روحه همشیرۀ داشت کی فرزندان شیخ او را عمه گفتندی و او در غایت زهد بودست و چون به ضرورت بیرون آمدی چادر و موزه در پس سرای نهاده داشتی و چون بیرون شدی جامۀ کی در خانه داشتی نپوشیدی و هم بدان چادر و موزه و جامه کی در پس سرای داشت بدان بیرون شدی تا گردی کی از کوی برآن جامه نشیند بخانه نیارد. و بهر وقت کی شیخ بخانۀ او رفتی عمه سرای را پاک بشستی و گفتی شیخ با کفشی که در شارع رفته است در سرای ما رفت. شیخ در سرای عمه بودو سخن می‌گفت. عمه گفت ای شیخ این سخن تو زرِشوشه است! شیخ گفت این سخن ما زر شوشه است و خاموشی تو گوهر ناسفته است! و از صومعۀ عمه سوراخی بصومعۀ شیخ کرده بود تا پیوسته شیخ را می‌دیدی و سخن می‌پرسیدی روزی شیخ در صومعۀ خویش بود و خضر علیه السلم کی او را با شیخ بسیارصحبت بود نزدیک شیخ آمده بودو هر دو تنها نشسته بودند و سخن می‌گفتند. عمه بدان سوراخ آمد، بدانست به کرامت که آن خضر است کی با شیخ سخن می‌گوید، پوشیده مراقبت احوال ایشان می‌کرد، خضر دوکرت از کوزۀ شیخ کی در پیش نهاده بود آب خورد، چون خضر برخاست شیخ با او بهم برخاست و از پس او فراز شد. چون ایشان بیرون شدند حالی عمه براه بام برآمد و در صومعۀ شیخ رفت و از بهر تبرّک از کوزۀ شیخ از آن موضع کی خضر آب خورده بود آب خورد و بیرون آمد. آن وقت را کی عمه بصومعۀ خویش آمد شیخ بصومعه آمد و آن حال عمه به کرامت بدید و با عمه هیچ نگفت، خادم را آواز داد کی تا آن سوراخ کی به صومعۀ عمه بود برآوردند.
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت شمارهٔ ۹۹
گوهر بعدی:حکایت شمارهٔ ۱۰۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.