۲۰۹ بار خوانده شده

بخش ۲۱

جلایر رو دعایش گیر از سر
به غیر از حمد و نعت از جمله بگذر

خداوندا به نور پاک احمد
وجود او نه بیند در جهان بد

مرام و مطلبش بادا مهیا
نه بیند غیر شادی رنج دنیا

زمام اختیار ملک ایران
دهی دستش به حق شاه مردان

به هر اقلیم سازش حکم جاری
نماند بر دل پاکش غباری

حسودش را به غم ها مبتلا کن
تنش را حامل رنج و بلا کن

جهان تا هست گو بر کام او باد
به حق مصحف و بالنون والصاد

جلایر عنبری بر روی کافور
بریز از کلک گوهر بار پر نور

ز بحر فکر غوصی کن نکوباب
برون آور در ناسفته از آب

ز درهای گران مایه به دامن
بیار و جمله در راه شه افکن

تو غواصی و در باید به بازار،
بیاری زان که داری خوش خریدار

ثنا و نعت شه ورد زبان کن
وز آن نام خوشش شیرین، زبان کن

ولی عهد شهنشاه زمانه
که شه عباس آن شاه یگانه،

چو لایق بر سریر سروری بود
ولی عهدش شهنشه نام فرمود

نه هر کس در خور اکلیل و تخت است
جهان داری نمودن کار سخت است

زخاتم چون توان گشتن سلیمان؟
سلیمان بایدش خاتم نه دیوان

خداوند جهان لایق چو دیدش
میان سروران او را گزیدش

فراغت در جهان از عدل وجودش
همه گردن کشان سر بر سجودش

همه کان مروت هست و انصاف
دعا گویش بود از قاف تا قاف

خورند از کان جودش پیر و برنا
بسی مسکین به عهدش شد توانا

همه آسوده خلق از زحمت و رنج
گشوده بر رخ عالم در گنج

به جز آسوده کاری نیست کاری
بحمدالله نکوشد روزگاری

شبان میش گرگ است این زمانه
حمام و باز شد هم آشیانه

نه بیند هیچ تن رنج و اذیت
همه در مهد امن آمد رعیت

کند دیوان موری چون سلیمان
ندارد بیم کس از مال و از جان

به قانون شریعت راه پوید
کجا شیطان به بارش راه جوید؟

شده سدی میان کفر و اسلام
پناه ملک و دینش حی اعلام

به شاهی این چنین کس شد سزاوار
نه آنانی که باشند مردم آزار

خداوندا پناهش باش ز آسیب
که داد او ملک و دین را زینت و زیب

جلایر گر تو داری حسب حالی
به خاک پای شه ده عرض حالی

که شه باب امید و رحم وجودست
بحمدالله همه عرض تو سودست

دو بابت بود عرض این جلایر
شها حکم حضور و امر ناظر

کرم کردی ز ناظر گشت کوتاه
شود عرض حضورش نیز دل خواه

شماری از کرم چون بندگانت
که بی مانع ببوسند آستانت

دعا گو را همه آمال این است
که رسم باب و اربابش همین است

به سر چون عشق و شوق خدمت شاه،
بدارد از چه دستش هست کوتاه؟

اگر فرمان دهی بی منع حاجب
که بی عذر او نسازد ترک واجب

به او چون واجب آید بوسد او در
چرا محروم و محزون است و مضطر؟

نه آن هم بنده ای از بندگان است
چرا محروم گاه از آستان است؟

ز اصناف اراذل در حسب نیست
بداند شه که بی اصل و نسب نیست

خصوص امروز عالی قدر و جاه است
که چاکر بر در عالم پناه است

خدا داندکه فیضی با سعادت
نباشد پیش او به تر ز خدمت

یکی ساعت شر فیاب حضورت
شود در پیشگاه باسرورت

ز ملک و مال عالم هست افزون
که در دستش فتد بی حرف و بی چون

هر آن کس این نداند چون دوابی
نفهمیده مگر خوردی و خوابی

نه هر ناطق حقیقت هست آدم
بود ناطق که از حیوان بود کم

به عرضم قلب پاک شه گواه است
که صدق و کذب تشخیصش ز شاه است

جلایر بر دعا کوش و ثنایش
بخواه از قادر بی چون بقایش

خداوندا به حق ذات بی چون
که تا گردد چنین این چرخ گردون،

بگردد بر مرام و مدعایش
ولی جاوید بنمائی بقایش

ز آسیب زمان محفوظ باشد
ز عمر جاودان محظوظ باشد

کنی حکمش روان از مه به ماهی
به کام دل نماید پادشاهی

رقیب و حاسد او را تلف ساز
تن هر دو به تیر غم هدف ساز
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۲۰
گوهر بعدی:بخش ۲۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.