۱۹۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳

درین چمن چو گلی نشنود فغان مرا
کجاست برق که بردارد آشیان مرا

حدیث زلف تو از دل به لب چو می آید
بسان خامه سیه می کند زبان مرا

زبس که مانده ز پروازم اندرین گلشن
ز نقش پا نشناسند آشیان مرا

به زندگی ننشستی به پهلویم هرگز
مگر خدنگ تو بنوازد استخوان مرا

چو شمع در ره باد صبا سبک روحم
نسیم وصل تواند ربود جان مرا

ندیده کوچه ی زخمی که دل برون نرود
چو بر دلم گذر افتاده دلستان مرا

چو نخل شعله به باغ جهان به یک حالم
نه کس بهار مرا دید نه خوان مرا

زبس که نقش سیه چردگان به دل جا کرد
به تن سیاه چو رگ ساخت استخوان مرا

کلیم وام کن از خامه همزبانی چند
که یک زبان نکند شرح داستان مرا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.