۲۴۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴

بس که ز دیده ریختم خون دل خراب را
گریه گرفت در حنا پنجه ی آفتاب را

تاب نظر ندارم و ضبط نگه نمی کنم
بیشترست حرص می زند تنگ شراب را

بس که ز تیره روز من دهر گرفته تیرگی
شب پره تنگ در بغل می کند آفتاب را

سوخته کشت آرزو بس که ز برق هجر او
سایه گر افکند بر او خشک کند سحاب را

دل چو فریب او خورد، صبر و خرد چه می کند
بدرقه چاره کی کند رهزنی سراب را

بس که ز ننگ بخت من گشته به طبع ها گران
منع برادری کند مرگ زعار خواب را

دم به شماره چون فتد، در دم واپسین دلا
قدر بدانی آن زمان ناله ی بی حساب را

سلسله تا به سلسله، موی به موی تا میان
دست به دست می دهد زلف تو پیچ و تاب را

گریه به حال دل کلیم این همه از چه می کنی
اشک مریز این قدر شور مکن کباب را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.