۲۰۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۹

بگذاشتم به هم بد و نیک زمانه را
آزاده ام، نه دام شناسم، نه دانه را

سرمای سرد مهری گل بود در چمن
آتش زدیم خار و خس آشیانه را

کنج قفس بایمنی او بهشت نیست
بی دام دیده ایم ازین گوشه دانه را

از حلقه های زلف تو داغم که می دهند
انگشتر سلیمان انگشت شانه را

تیر مراد من به هدف بر نمی خورد
در خانه ی کمان بنهم گر نشانه را

خواهم اگر زگوشه ی عزلت برون روم
گم می کنم زنابلدی راه خانه را

در کوی یار سربنه و خود برو، کلیم
با خود مبر امانت این آستانه را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.