۱۷۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۷

شهید آن قد رعنا وصیت کرد همدم را
که بندد نیزه بالا در عزایش نخل ماتم را

اگر گویم که خاتم چون دهان اوست، از شادی
شود به زخم ناسورش علم سازد قد خم را

بدانی تا که شهد زندگانی نیست بی تلخی
خدا در سال عمرت داده جا ماه محرم را

درشتند اهل عالم خواه شهری خواه صحرائی
قضا ناپخته گل کردست گوئی خاک آدم را

تو هم از فیض خاموشی چو غواصان گهر یابی
نگهداری گر از بیهوده گوئی یکنفس دم را

فلک می آورد ما را برون از کوره محنت
ولی روزیکه خود بیرون کند این رخت ماتم را

بنرمی چاره داغ جفای دوستداران کن
که داخل گر نباشد موم نفعی نیست مرهم را

علاج دیده بی آب جستم از خرد، گفتا
مقابل دار با خورشید روئی چشم بی نم را

نبینی پایه پستی که کس نبود طلبکارش
شرر این آرزو دارد که یابد عمر شبنم را

بغیر از خانه ویران سازی و رخت سرا سوزی
کلیم آخر چه حاصل آتشین اشک دمادم را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.