۱۸۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۲

چند از شرم تو باشد در نقاب
رخ بپوشان تا برآید آفتاب

بر سر هر عضو من دردت نهاد
نقطه داغی نشان انتخاب

تا در آب افتاده عکس عارضت
می نیاسودست موج از اضطراب

بر بیاض دیده از خون جگر
می نویسم خط بیزاری خواب

می کند هر شام در تحت الثری
خاک از رشک تو بر سر آفتاب

دسته گل تحفه می آرد نسیم
تا برد از سینه ام بوی کباب

شب کلیم از دیده می بارد سرشک
روز از منزل برون می ریزد آب
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.