۲۰۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۸

رفتن ز درت کار من دل نگران نیست
گر کشته شوم خونم از آن کوی روان نیست

با تیر بلا چون هدفم روی گشاده
گر کوه شود درد غم عشق گران نیست

حال من بی برگ نوا را چه شناسد
آن سرو که آگاه ز تاراج خوان نیست

رسوائی ما را ز کفن پرده شناسد
گر شمع به فانوس رود، باز نهان نیست

شمشیر تو خوبست که بیخواست برآید
فیضی نرساند به دل آبی که روان نیست

طالع مددی گر نکند کی به کف آبی
بی یاری کس تیر در آغوش کمان نیست

کس واقف حیرانی ما نیست درین بزم
کانجا که تویی دیده به غیری نگران نیست

در دامن الوند دگر غنچه شود گل
زنهار مگوئید کلیم از همدان نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.