۱۶۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۱

دل ز ناوکهای بیداد تو پیکان را گرفت
تشنه لب از ابر رحمت آب باران را گرفت

پردلی کاری نمی سازد ز استیلای عشق
شیر بگریزد دمی کانش نیستان را گرفت

سهل باشد مملکت گیری بامداد سپاه
نام من تنها تمام اقلیم ایران را گرفت

تا نگاه افکنده ای تسخیر شهری کرده ای
همچو بوی گل که تا برخواست بستان را گرفت

در کنار آفتاب افتاده دایم تیره روز
دود آه کیست کان زلف پریشان را گرفت

موج ابروی تو را تا دیده از جا رفته است
دیده ی من گرچه صد ره راه طوفان را گرفت

چشم ما و دیده ی زنجیر را طالع یکیست
خواب اگر لشکر کشد نتواند ایشان را گرفت

کام بخشی های گردون نیست جز داد و ستد
تا لب نانی عطا فرمود دندان را گرفت

گل به گلشن بس که از اشکم فراوان شد کلیم
بلبل از گل رخنه ی دیوار بستان را گرفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.