۱۸۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۲

جگر ز زخم تو معمور و دل ز غم شادست
ز یمن جور تو اقلیم درد آبادست

اجل زهر غمم آسوده کرد و دانستم
که شمع را اگر آسایشی است از با دست

بآن رسیده که رامم شود، رمش ندهی
دمی بخواب شو ای بخت وقت امدادست

بهشت چون زبنی آدمست دلخوش دار
که مانده از پدر این باغ و وقف اولادست

زشرم قد تو در باغ سرو پابرجای
چو بندگان بگریزد اگرچه آزادست

هنوز تیشه سر از پیش برنمی دارد
زبسکه منفعل از سعیهای فرهادست

کسیکه زلف بپایش فتاده می بیند
گمان برد که ز شمشاد سایه افتادست

هلاک همت مرغ شکسته بال دلم
که از شکاف قفس در کمین صیادست

چه حاجتست بقاصد که نامه های کلیم
بدست آه روان همچو کاغذ بادست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.