۱۸۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۲

از من غبار بسکه بدلها نشسته است
بر روی عکس من در آئینه بسته است

اندیشه ای زتیر و کمان شکسته نیست
زآهم نترسد آنکه دلم را شکسته است

خوار است آنکه تا همه جا همرهی کند
نقش قدم بخاک ازین رو نشسته است

روشندلان فریفته رنگ و بو نیند
آئینه دل بهیچ جمالی نبسته است

وحشی طبیعتم، گنه از جانب منست
نامم اگر ز خاطر احباب جسته است

بر توسن اراده خود کس سوار نیست
در دست اختیار عنان گسسته است

کار کلیم بسکه ز عشقت بجان رسید
ناصح بآب دیده ازو دست شسته است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.