۱۸۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۱

آنکه زخمی از زبان او نخوردم سوسنست
وانکه بر عیبم ندوزد چشم بدبین سوزنست

رخصت سیر جهان می خواستم از عقل، گفت
اهل عزلت را سفر از یاد مردم رفتنست

تا شکست کاملان جستن هنر گردیده است
عیب جوی طلعت خورشید چشم روزنست

عمرها با تیره روزی ساختم تا اینزمان
خلوتم را شمع کافوری بیاض گردنست

نه فلک در پیش چشم اهل همت خرمنیست
هر که کام از آسمان جوید گدای خرمنست

هر کجا شور جنون ما را ببازار آورد
سنگ مانند ترازو خانه زاد دامنست

دل که شد سلطان تن خیل و حشم دارد زاشک
از شرر باشد سپاهش هر که میر گلخنست

آه سرد از حسرت روغن چراغم می کشد
ساز و برگ روزم از سامان شبها روشنست

در دیار فقر کانجا جوشن از عریان تنی است
حامی شمع از خطر فانوس بی پیراهنست

نسبت ما با جفاهایش کلیم امروز نیست
تیغ بیداد و دل ما هر دو از یک آهنست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.