۸۲۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۹۱

پیری رسید و موسم طبع جوان گذشت
ضعف تن از تحمل رطل گران گذشت

باریک بینیت چو ز پهلوی عینک است
باید ز فکر دلبر لاغر میان گذشت

وضع زمانه قابل دیدن دو بار نیست
رو پس نکرد هر که از این خاکدان گذشت

در راه عشق گریه متاع اثر نداشت
صد بار از کنار من این کاروان گذشت

از دستبرد حسن تو بر لشکر بهار
یک نیزه خون گل ز سر ارغوان گذشت

حب الوطن نگر که ز گل چشم بسته‌ایم
نتوان ولی ز مشت خس آشیان گذشت

طبعی به هم رسان که بسازی به عالمی
یا همتی که از سر عالم توان گذشت

مضمون سرنوشت دو عالم جز این نبود
آن سر که خاک شد به ره از آسمان گذشت

در کیش ما تجرد عنقا تمام نیست
در قید نام ماند اگر از نشان گذشت

بی دیده راه گر نتوان رفت پس چرا
چشم از جهان چو بستی از او می توان گذشت

بدنامی حیات دو روزی نبود بیش
آن هم کلیم با تو بگویم چه سان گذشت

یک روز صرف بستن دل شد به این و آن
روز دگر به کندن دل زین و زان گذشت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۹۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۹۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.