۱۴۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۲۰

بکامی خواهش ما مبتلا نیست
چو ماهی دانه ای در دام ها نیست

بچشم خاکپای دوست حیفست
که کاغذ قدردان توتیا نیست

بدست ما نیفتد دامن عیش
کف شانه سزاوار حنا نیست

دل آگاه می باید، وگرنه
گدا یک لحظه بی نام خدا نیست

بزور گریه خون را آب کردم
بریز اکنون که رنگیش از بها نیست

درین محنت سرای تنگ عرصه
از آن ننشست نقش ما، که جائیست

خریدار گران جانی ما هست
که آهن نیز بی آهن ربا نیست

سر کاهیده ام از بار سودا
چو موی کاسه از زانو جدا نیست

شب آدینه گر مهتاب باشد
کلیم از می گذشتن کار ما نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۱۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۲۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.