۱۵۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۲۸

هیچگه جوش سرشک از مژه ما کم نیست
اینقدر آب سزاوار گل آدم نیست

ما بنظاره پریشان و خرابیم از آن
شانه از صحبت زلف تو چرا در هم نیست

جرم مستان همه بر گردن خود می گیرد
دختر رز که جوانمرد چو او آدم نیست

همه از حسرت لعل لب او در تابند
سنگ بر سینه زنان کیستکه چون خاتم نیست

نام او در همه دوری بزبانها بودست
روشناس است زمی، شهرت جام از جم نیست

بیرخت تنگدلی بسکه جهانرا بگرفت
در چمن عرصه گنجایش یک شبنم نیست

بسکه دلهای عزیزان ز نفاق از هم گشت
هر کجا بزم شود روی دو کس با هم نیست

چشم داغ تو بسی شور فتادست کلیم
چون نباشد که بغیر از نمکش مرهم نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۲۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۲۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.